کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

کیان نفس مامان باباش

ورود به یک سالگی...

سلام عزیز دلم خیلی وقت نمیکنم که زود به زود وبلاگتو آپ کنم چون هم سر کار سرم شلوغه و تو خونه هم که اصلا نت ندارم و اگه داشتم هم شما نمیگذاشتی که بخوام برم پای کامپیوتر. اصلا باورم نمیشه که داره یکسالت تمام میشه این مدت با همه سختیها و شیرینیهاش به نظرم خیلی زود گذشت دیگه واقعا بزرگ شدی و خیلی درکت نسبت به همه چیز بیشتر شده کارهای بامزتم بیشتر شده از طرفی خوشحالم که دارم بزرگ شدنتو میبینم از طرفی هم غمگین عکسای زوای اولت رو که میبینم کلی  دلم میگره چقدر زود گذشت....... خیلی غمگین میشم وقتی که به اون لحظه ای فکر میکنم که بخوام از شیر هم بگیرمت برا همین هم می خوام تا پایان دوسالگی بهت شیر خودمو بدم. چون حس می کنم این شیر دان من به تو ت...
30 آبان 1391

آنچه گذشت...

چند وقته وقت نکردم بیام وبلاگتو آپ کنم امروز دیگه تنبلی رو گذاشتم کنار ..... تو این مدت خیلی چیزا یاد گرفتی و خیلی شیرینتر و بامزه تر شدی. اول از مسافرت شمال بگم که اولین سفری بود که با تو می رفتیم خیلی خوش گذشت ولی خیلی اذیت شدی عزیزم هم اینکه اسهال گرفتی و پشتتم سوخته بود که من تو سفر باید هر یک ساعت و یا وقتی پی ی می کردی عوضت می کردم تو راه رفت ماشین دای رضا تو خرم آباد خراب شد و ما یه 3 ساعتی معطل شدیم ولی به شما بد نگذشت چون تو پارک حسابی بازی کردی. تو راه شمال هم تارفیک خیلی وحشتناکی بود که 12 ساعت تو راه بودیم وبازم خیلی اذیت شدی و کلی هم وزن کم کردی بمیرم برات عزیزم اما د رعوض خیلی کیف کردیم مخصوصا موقعی که رفتیم کنار دریا حسابی...
30 آبان 1391

روز اول.......

اینجا اولین باری که گذاشتنت کنارم تا بهت شیر بدم واقعا لحظه لذت بخشی بود که هیچ وقت از یادم نمیره                     ...
30 آبان 1391
1